کس حال من سوخته جز شمع نداند .. کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند
دلبستگی هست مرا با وی از آنروی .. کز سوخته حالی بمن سوخته ماند
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد .. ور تشنه شوم در نظرم سیل براند
زنجیر دل تافته را در غم و دردم .. گر رشتهی جانست بهم در گسلاند
بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز .. سر باختن و پای فشردن که تواند
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد .. شبهای غم هجر بپایان که رساند
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت .. از سوختن و ساختنم باز رهاند
حال جگر ریش من و سوز دل شمع .. هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند
از شمع بپرسید حدیث دل من .. کاندوه دل سوختگان سوخته داند
. . .
نظرات