«مگر من صدسال پیش هم بوده ام؟ هزارسال پیش؟ ده هزار سال پیش؟ اما ستارهها بوده اند و شبها از میان پنجره به آدمها خیره شده اند... آدمهایی که همه مردهاند.»
«گوش دار! از آن که در خلوت چاه با یوسف بوده است و در خلوت بطن نهنگ، با یونس. گوش دار! از آن که با شیره گیاهان در تن آوندها جاری است و با خون در شریانها. گوش دار! از آن که با جنین تو در ظلمت مشیمه تنفس کرده است و هنگام تولد، با اشک از چشمانت باریده. زنهار! خاک، عرصاتِ حضور آسمانی توست و تو بازخواهی گشت به همان ستارهای که از آن آمدهای.
ای خاک نشین! مرگ است آن آواگری که همیشه تو را، سحرانگیز و سخت دلکش، از عمق دهلیزهای درونت به ماندن میخواند، به جاودانگی... مرگ است آن که از چشم ستاره ها به تو خیره میشود. مرگ است آن که در تو نفس میکشد. زنهار! خاک، عرصاتِ حضور آسمانی توست...»
«گوش دار! ای خاک نشین، از این پیر که از آسمان آمده است؛ از آسمانی فراتر از آسمان ستارگان. از او که با طواف تسبیحیِ همه کهکشانهای دور همراه بوده است و در همه ستاره های دور زیسته؛ از او که در همه تنهاییها حضور داشته است، در همه اعصار. از هزاران سال پیش، همه آنان که چون تو بر این خاک زیسته اند، مُردهاند؛ حال آنکه مرگ خویش را باور نمیداشتند. تو نیز خواهی مُرد و از مرگ تو هزاران سال خواهد گذشت و دیگر کسی تو را به یاد نخواهد آورد، جز خاک، که عرصات حضور آسمانی توست. ای خاک نشین! در جستجوی جاودانگی، سرگردانی بس است؛ او همانجاست که تو هرگز باور نمیداری... در مرگ. باور کن.»
آنچه خواندید گزیده ای بود از نامه ای حیرت آور، جالب و کمتر خوانده شده از شهید «سیدمرتضی آوینی» که نسخه کامل آن را در انتها پیوست کرده ام.
نسخه PDF این مطلب از ماهنامه سوره سال 1368 شماره پنجم و ششم آمده است.
نظرات