چندی بر قرائت رسالات الاشراقیة شهاب الدین سهروردی مداومت نمودم، ابتدا در اتمام آن تعجیل کردم، حال که منظور حاصل شد شوق زاید الوصفی سوی قرائت چندین باره آن متمایلم میکند و چون مجدد به قرائت آغاز میکنم باز تعجیل در به پایان بردن میکنم و چون پایان یابد شوق تجدید و....
اکنون چون تشنه ای بر کرانه نیل درمانده ام و در تاملم که آخر این چه حالت است؟!
در فصل ششم از رساله "لغت موران" داستانی بس دقیق و شگرف و رمز آلود آمده که با دخل و تصرف چکیده آنرا اینگونه نقل به مضمون میکنم:
«خفاشی چند را با حربا (سمندر یا آفتاب پرست) خصومت و مشاجره بدان حد رسید که خفافیش (خفاشها) اتفاق بر ربودن و آزار حربا کردند تا سیاستی بر وی برانند و انتقامی کشند.
چون شب سایه ظلمت بگسترد حربای مسکین را به تعاون در کاشانه ادبار (تاریک و پست) خود کشیدند و محبوس بداشتند. از پس آن به شور نشستند که طریق تعذیب حربا چیست؟ پس از آن که همه بر قتل حربا اتفاق کردند ، رایشان بر آن گرفت که هیچ تعذیب بدتر از مشاهدت آفتاب نیست! خفافیش قیاس بر حال خویش می کردند و او را به مجاورت آفتاب تهدید میکردند، حال آن که مسکین حربا آرزوی این نوع تعذیب و قتل میکرد.
چون آفتاب آمد او را از خانه نحوست و تاریکی خود به در انداختند تا به شعاع آفتاب معذب شود، حال آنکه آن تعذیب احیاء وی بود. "لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون، فرحین بما آتیهم الله من فضله" »
خوشا منصور که بانگ میزد:
اقتـلـونی یـا ثـقـاتـی ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی و مماتی فی حیاتی
"لو علم الغافلون بما فاتهم من لذة العارفین لماتوا کمدا"
ترجمان این حکایت در عاشورا:
" ما رأیتُ الا جمیلا "
نظرات